۴۳۹_صبا
دیشب حدودا سه رسیدم
زنگ زدم فاطی بیاد دنبالم.محمدو فرستاد
رفتم خونه اونا
دیگه دور بساط خودم نرفتم،ی شلوار گرفتم از فاطی
صورتمو شستم که بخوابم،ی چیز کثافطی رفت تو چشمم
سرویسم کرد به معنای واقعی کلمه ولی خارج نشد
نمیدونم ساعت چند بود که دست از تقلا برداشتم و بیهوش شدم
صبح زود با صدای گریه ی صبا خانوم بیدار شدم
تب داشت و بی قراری میکرد. به عنوان یه خاله صلاح دونستم نخوابم و بگیرمش
تاااا همین الان که بالاخره خوابید.چشام می سوزه از بی خوابی
خستم. ظهر میریم خونه خودمون
دلم تخت خودمو میخواد
Zeinabi
یکشنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۳
10:58