۴۶۳_پاییز
سلام بر پاییز
سلام بر آلرژی
سلام بر فین فین کردن های مکرر
سلام بر سوزش بینی
سلام بر عطسه
سلاااامممم بر سیتریزین
سلام بر گیجی
:////
سلام بر پاییز
سلام بر آلرژی
سلام بر فین فین کردن های مکرر
سلام بر سوزش بینی
سلام بر عطسه
سلاااامممم بر سیتریزین
سلام بر گیجی
:////
ترکیبِ سرماخوردگی و پریودی
واقعا حالتِ کثافطیه...
میخوام با دشمنِ بچگیم آشناتون کنم؛
شربت آموکسی کلاو دیوِ دو سر بود برام.
هرچند این همون نیست؛شربت معده س؛
ولی شکل و بو و مزه ش،
برد منو به پنج شیش سالگیم...
من با این زجر ها کشیدم در دوران طفولیت.
هیچوقت نتونستم با اون بوی بدش کنار بیام،
ترجیح میدادم ی بسته قرص بخورم ولی حتی شکلشو نبینم:(
پروردگارا!
تو را شکر برای تمام درهایی که زدم و به صلاحم نبود و باز نشد،
تو را شکر برای تمام راههایی که رفتم و به صلاحم نبود و نرسیدم،
تو را شکر برای آدمهایی که مناسبِ من نبودند و از دست دادم،
تو را شکر برای هرچیزی که خواستم، بی آنکه بدانم در آن برای من شری هست و نیافتم...
بخواه برای من مسیرها و آدمها و مقصدهایی سراسر خیر... بخواه برای من که مسیرهایی را نروم که ناگزیر شوم با قلبی شکسته و جانی زخمخورده از آنها بازگردم.
بخواه برای من که بااشتیاق بروم و با اشتیاق برسم و تا همیشه شکرگزار تو باشم...
نمیدونم تأثیرِ گشتن زیرِ بارونه،
یا بیخوابی و خستگی...
هرچی که هست،باعث شده من
ساعت یک و نیم نصف شب،
زیر دوتا پتو تب و لرز کنم و
صدای بهم خوردن دندونامو بشنوم.
شکرت خدا
لطفاااااا و لطفاااااا!
وقتی یکی میخواد عکسی چیزی رو تو گوشیش نشونتون بده؛
نزنید بعدی.یا با پرویی تمام گوشیه رو زیر و رو نکنید.
این چه عادت عنیه بعضیا دارن؟!
من همیشه این مشکلو با فامیلامون دارم.
همیشه هم سر عکسِ صبا.نمیشه هم آدم بگه از خواهر زاده ش عکس نداره.
خوب عکسه رو دیدی تمام.چرا هی میزنی بعدی؟!
مگه قراره کل گوشی از بچه عکس باشه؟!
اون وسط یکی دیگه رو دیدی تو گوشی من،
یا منو با وضعیت ناجوری دیدی،
تکلیف چیه؟!
+آدم همیشه که الهه پاک نیست،رعایت کنید
آماده شدم برم بیرون،
باید دو ساعت فیکس رانندگی کنم؛
و همزمان دلم داره از درد می ترکه؛
و سیستم عصبیم دچار اختلال شدیده.
دلم ساندویچ کثیف میخاد
یه دونه هم کروسان
یه دونه هم شیر کاکائو
خیلی یه جوری ام.
امروز رفیقم،تو اینستاگرام یه پست فرستاد که نوشته بود:
ساعت خوابم جوری شده که
فقط برای شغل نگهبانی ایده آلم
...
الان داشتم به این فکر میکردم که:
کاش شبا طولانی تر بود.
آدم تا میاد لذت ببره از شب بیداری،صبح شده.
...
تضاد عمیقی تو علایقم موج می زنه.
هم عاشق شبم و دوست دارم تا صبح بیدار بمونم،
هم سحر خیزی رو میپسندم.
ولی خوب،با توجه به آب و هوا
پاییز و زمستون و بهار،سحر خیزم و از هوای تازه صبح استفاده میکنم،
تابستونم شب بیدارم و تا صبح ول می چرخم.
الانم یکی از همون شبای تابستونه،
ساعت دوازده از بیرون برگشتم،تا دو،دور خودم تو خونه چرخیدم،
الانم ی لقمه گرفتم؛خوردم و دراز کشیدم رو تختم.
+زندگی چیه مگه؟ همینه...
پ.ن: حوصلم سر رفته،دوتا لیوان دوغ خوردم که خوابم ببره ولی بعید میدونم.
پنج مین پیش،در اتاق ننه بابامو وا کردم
دیدم بابام بیداره،گفتم «مرد،بیا بیرون.همه اینجاییم.»
گفت «بیا ببینم»دراز کشیدم تو بغلش.سرمو گذاشتم رو سینش.
لپشو ماچ کردم.گفتم:«عزیز،هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.»
اشاره کرد به سینشو گفت:«اینجا ینی؟»
خندیدم و گفتم:«دقیقا همین جا.»
مکثی کرد و گفت:«هیشکی هم دخترِ خودِ آدم نمیشه»
گفتم:«مگه دختر مردم رو هم بغل میکنی؟وااا.ینی چی؟!»
+و اینجوری بود که بحث شیرین پدر دختری دچار اختلال شد...
نتیجه ی تا صبح بیدار موندن و زرزر کردن؛
و زود بیدار شدن،
اینه ک الان ی طرف سرم داره ویزویز میکنه و
چشمامم تارِ تارههه...
و مجبورم زل بزنم به لپ تاپ و درس بخونم.
من ننه ی این وضعیت رو مورد عنایت قرار میدم.
خدانگهدار.
ببین
بینهایت از آدمایی ک همیشه و در هر عملی دارن سیاست رو دنبال میکنن
و قبل از انجام هرکاری؛دو دوتا چهارتا میکنن بدم میاد؛
از آدمایی که همه جا فقط منفعت خودشونو میبینن و به احساسات بقیه اهمیتی نمیدن،
اونایی که غرور جلو چشاشونو میگیره و فکر میکنن هیچکس تو دنیا،برتر از خودشون نیست.
از آدمایی که از تحقیر کردنِ بقیه تو جمع تغذیه میکنن متنفرم.
جدیدا تمامِ سعیم اینه دور شم.
برای منی که کلِ زندگیمو با دلم رفتم جلو،برای منی که همیشه دلم برا همه سوخت
خیلی غیرِ قابلِ تحمله معاشرت کردن با همچین آدمایی.
من بوی حسادت رو از ده فرسخی تشخیص میدم.
اگه پیشِ من خودت نبودی،خیلی راحت کنسلی.
پ.ن:دروغ...
شیش بند غر زدم.
به تهش که رسیدم پاک کردم.
چطوری میتونید همیشه چسناله کنید؟
من تو صفحه شخصی خودمم روم نمیشه...:(
روز ها و شب هایی که پرمشغله میگذره...
حدودا ساعت یکه و من تازه تونستم دراز بکشم.
شکرت خدایا که بهمون سلامتی دادی
قدرت حرکت،فکر کردن،حرف زدن
ازت ممنونم که میتونم راه برم،غذا بخورم
...
😂😂😂😂 تو حس بودمو داشتم مینوشتم
آبجی کنارم خوابیده. سرشو از تو گوشیش در آورد،
گفت:چه میکنی؟...گفتم:تو وبم مینویسم.
گفت:چی؟
نشونش دادمو گفتم:دارم از خدا تشکر میکنم. ب خاطرِ همه چیز...
ی آه کشید و با غم گفت:گله کن...بابتِ نبودِ کامران:))
...
+در هر صورت شکرت خدااا.شکرت که صبر دادی،قوت دادی.
مرسی که نزاشتی زانوی غم بغل بگیرم.بخندم.کنار بیام.بپذیرم.
دمت گرم. در همه حال مشتی هستی.
سرکوب ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
سرکوب گفتار (سانسور)، سرکوب گفتار، ارتباطات یا سایر اطلاعات.
سرکوب فکر، فرایندی خودآگاه و ارادی که طی آن شخص خواستهها و امیال خود را کنترل و مهار میکند.
فرض کن یه مار نیشت میزنه
ولی تو به جای اینکه به فکر نجات خودت و بهبود پیدا کردن باشی
دنبال اون مار میری تا بگیریش و ببینی چرا نیشت زده
و بهش ثابت کنی که تو لایق این طرز برخورد نبودی :)
بپذیریم که بعضی آدمها به زخمی کردن بقیه خو گرفتن
و جزئی از طبیعتشون شده و حتی متوجه پیامهای ما نمیشن.
پس بهتره به جای درگیری های بیهوده
روی بهبودی خودمون تمرکز کنیم.
تو فکر کن شبانه روز چشمت به گوشی باشه،
منتظر چند تا پیام.
تهش با همچین صحنه ای رو به رو شی:

چند وقت پیش،در جمعِ فامیل،چونکه لباسم به خاطر بهاری بودن،
بیش از حد گشاد بود و باعث میشد پرحجم نشون داده بشم،
یکی از خانوما برگشت گفت:
واییی...چاق شدیااا...حواست باشه به خودت.
من فقط لبخند زدم و گفتم:چ اهمیتی داره؟من خودمو دوست دارم
ولی عمیقا دلم میخاس همون لحظه لباسمو بدم بالا.کمرو شکمو بکنم تو چشش،
بگم بیا بخورش،اینقد گوه فلسفی نخوررر...ی نگاه ب خودت بنداز بعد زرزر راه بنداز برا من.
شماهایی ک با قدرتِ چهار تا گِن میتونید لباس بپوشید،درباره اندام من نظر ندید.
پ.ن:جدی چی باعث میشه که ی ادم ب خودش اجازه بده درباره خصوصی ترین چیزای بقیه نظر بده؟
پ.ن2:من منکرِ تغییراتم در طی این چند سالِ اخیر نمیشم.ولی تغییرات مثبت و خوب.
حقیقتا امشب
یه آرشام تهرانی رو کم داشتم،
که رگ گردن بزنه بالا،با عصبانیت بگه:
منتظرم بری لباستو عوض کنی،این خیلی تنگه.
اینجوری نمیری بیرون.
پ.ن: امشب عقد دنیای عزیز بود.
پ.ن۲:پاهام گزگز میکنه اینقد رقصیدم.
دیروز،بعد از اینکه ناهار خوردیم،
مامانم گفت برم کامیو از تو حیاط بیارم ناهارشو بخوره.
بارون نم نم میخورد به صورتم.قطره های به شدت ریز ولی زیاد.
لذت می بردم از اون هوای تمیز و همزمان کامران رو هم صدا میکردم.
نصف راه رو که رفتم،اومد سمتم با میو میوهای فراوان...
تا بهم رسیدیم،شدت بارون زیاد شد.مجددا اعتنایی نکردم و چشمامو بستم و نفس کشیدم.
تقریبا موهام و لباسم نمناک شده بود.
خواستم کامیو بزنم زیر بغلم و بریم تو،دیدم بارون شلاقی شروع کرد ب باریدن.
کامران ترسید و با عجله رفت سمت آخر حیاط.اتاقی ک مختصِ زمستونا و چای آتیشیه.
فاصله رو سنجیدم.دیدم منم برم همونجا کمتر خیس میشم.
خودمو انداختم تو اتاق و پهن شدم کنارِ در،بالشی برداشتم و روش نشستم.
کامی هم ی گوشه گرفت خابید.
سردم شده بود.لباسام کاملِ کامل خیس و هوا هم به شدت یخ!
تکیه دادم ب در و زل زدم به بارون.اینقد شدید میبارید ک ترسیدم سقف کاهگلیه اتاق بریزه رو سرم.
ولی حال و هوای حاکم،اینقد قشنگ و رویایی شد که از یادم رفت موقعیتو،سرماخوردگیه در کمینو:))
دیدنِ باد و بارون و درختا،تو اون سکوت و تنهایی،
باعث شد بغض کنم.نفس عمیق بکشم و زندگی کنم
به معنای واقعیِ جمله؛زندگی کنم
حتی برای نیم ساعت
پ.ن:آدما تو هر سن و موقعیتی.گاهی نیاز ب تنهایی دارن،تا به خودشون بیان.
پ.ن2:میخاستم ی پست موقت رو پاک کنم،دستم خورد پست قبلی رفت.
من از جملهی « فدای سرت » خیلی خوشم میاد، بهم حس امنیت میده.
اینجوریه که فدای سرت داری گند میزنی به همه چیز،
فدای سرت غذا سوخت،
فدای سرت چای ریخت،
فدای سرت نمرهت کم شد،
فدای سرت نتونستی،
فدای سرت نشد، نرسید، نرفتی، نیومد؛
فدای سرت.
اینکه نصف شبی ذهنم درگیر شه
که تو باغچه حیاطمون ریحون بنفش هم کاشتیم یا نه؛
و به خاطرش برم مامان بابامو بیدار کنم و بپرسم،
دلیل بر لوس و بچه آخری بودنم هست؟!یا که نه؟
عادی و رواله؟

مجددا ی حلوامون نشه؟!
واقعا دوست ندارم جوونیو طی کنم؛
ی راست پرت شم تو پیری فقط.
کنارِ حوضِ کوچیک حیاط وایسم،
هم بزنم مسقطی خوش رنگمو.
وقتی هم که دیدم کم کم داره آماده میشه؛
داد بزنم: حاج آقااا بیا ببین چی درست کردم برات ک.
قربون دستت اون هندونه رو هم بیار با خودت.
پ.ن:اثرات تغییرات هورمونیه،چیز خاصی نیست.
گاهی فکر میکنم برای سالم موندن،
در امان موندنِ خودم و آدمای دوست داشتنیم،
بهتره دور بمونم.
شاید اونا نباید بفهمن من چقد وابسته ام ب وجودشون...
من چقدر محتاجِ یه حرفِ خوب و توجهِ کوچیکم.
من چقدر بچه و مظلومم وقتی دوستشون دارم.
شاید بهتره سکرت بمونه تا بهم نفهمونن متقابلا اون میزان اهمیت رو ندارم براشون:)
من ب شدت آسیب پذیر و آسیب رساننده ام.
پ.ن:با احترام،میبندم ی مدت کامنتارو...من نیاز دارم بنویسم.پشت سر هم و بی وقفه.
الهی!
خلق تو شکر نعمتهای تو کنند،
من شکر بودنِ تو کنم؛ نعمت، بودنِ توست...
جلوی سرم،از هر پنج تا مو،دو تاش سفید شده
این سرعت و حجم داره میترسونتم
موهای پشت با سرعت کمتری این فرایند رو داره طی میکنه
ولی در عوض سیاهیِ موها داره رو به روشنی میره،
ینی مثلا وقتی دارم شونه میزنم،موجی ک میوفته توش،
خیلی خیلی روشنه با اینکه نورِ لوکیشن اونقدر زیاد نیست.
اصلا بد نشده و بارها خواهرم گفته خیلی خوشگله،
ولی این تغییر،با این سرعت،عجیب غریبه و غیر قابل هضم.
پ.ن۲: سر درد دارم یکمی انگار،فکر کنم سر اینه که همش جزوه دیجیتال میخونم
پ.ن۳: دلم برا فسقل پر میزنه،چند روزه ندیدمش و این عکسا راضیم نمیکنه.
بابام هرچند دقیقه ی بار:
+بیار دستتو بگیرم.
درصورت مقاومت:
ن خوب،ی کوچولو بابا،ی کوچولو
....
آدما وقتی مریضن چرا اینقد دلنازک میشن؟!
دلم میخاد بشینم زار زارر گریه کنم؛ بیدلیل...
دیروز صبح،از خواب که بیدار شدم،اون لحظه ی گیج و منگ بودن،
وقتی حس کردم بدنم از درد بی حس شده و حالته طبیعی نیست،
پاشدم رفتم دنبال مامان بابام گشتم،خونه نبودن.
تو یه لحظه،اینقد بچه شدم که پر از بغض زل زدم به رو به رو.
انگاری رفتم به پنج شیش سالگی،توقعشو نداشتم که مامانمو نبینم بعد خواب.
رفتارهایی که انگار اصن دست خودم نبود،مدت هاست فاصله گرفته بودم ازشون،
اون دنیای بچگی ای که برای ربع ساعت تجربه ش کردم،
اینقد خالص و ناب بود که همچنان دارم بهش فکر میکنم و لبخند می زنم.