۳۵۶_شت بچ
این سرما خوردگی
با چاشنی تب و لرز و بدن درد،
چی بود افتاد به جونم؟!
خدایا کرمتو شکر،مرسی که هر دو هفته ی بار،
ب ما نشون میدی پدیده ای به اسم سرماخوردگی وجود داره.
ممنونم ک همیشه حواست بهم هست؛
نمی زاری زندگی ی نواخت بگذره
این سرما خوردگی
با چاشنی تب و لرز و بدن درد،
چی بود افتاد به جونم؟!
خدایا کرمتو شکر،مرسی که هر دو هفته ی بار،
ب ما نشون میدی پدیده ای به اسم سرماخوردگی وجود داره.
ممنونم ک همیشه حواست بهم هست؛
نمی زاری زندگی ی نواخت بگذره
چطوری میرید اکستنشن مژه؟!
داشتم از جلو آینه رد میشدم،از رو بیکاری و برا تنوع،
ی چس ریمل مالوندم به مژه هام.
اینقد حس و حال پرواز دارم؛هی منتظرم خلبان فرود رو اعلام کنه!
این حس و حال طبیعیه یا چی؟!
بقیه رو نمیدونم
ولی خونه ما هنوزم از دوازده ظهر به بعد
گابلمه ی آش و حلیم می ره روی گاز
و دم افطار که شد
قسمتی از افطاریه اون شب،میرسه به همسایه
ی اخم بزرگ نشستع رو صورتم
دلیلشم خواب چرتیه که دیدم
من در طول دوران تحصیلیم،که مدرسه میرفتم
خیلییی پیش میومد که قانونو دور می زدم یا یه حرکتی پیاده میکردم که برخلاف خواست کادر دفتر باشه
ولی به دو دلیل معمولا کاریم نداشتن ، یا تو اون مقطع تحصیلی با اون مدیر و معلما رفیق بودم،
یا هم اگه اینجوری نبود،پدر بزرگوار وارد مرحله می شد
مثلاً یع بار با اینکه مدیر دختر خالم بود،ولی از موضع کوتاه نیومد و
زنگ زدم بابام بیاد،ایشونم دمش گرم پشت دخترش که من باشم رو خالی نکرد و
باعث شد یه ملت پراشون بریزه
پس ینی علاوه بر اینکه خودم خونسردیمو حفظ میکردم،بابامم میگفت خوب که چی؟!
و قضیه به صورت شهودی حل می شد
لپ کلام اینه که من دوازده سال با اینکه بچه شری بودم،ولی حتی ی بارم دهن به دهن نزاشتم با کسی
حالا الان چه خوابی دیدم؟! که دارم دعوا میکنم با ی سری انسان نخستین که مثلا معلم بودن
دعوای عادی نه هاا،در حد جیییغ و گریع
داد و بیداد میکردم...شدید
مدام توضیح میدادم ی چیزو به یه سری ادم زبون نفهم
و اونا نمی فهمیدن و پشت سر هم بهونه می اوردن
این آدمی که الان هستم و یا همیشه بودم،
هیچوقت اینقد ضعیف نیست که بیاد برای اثبات ،
خودشو ب در و دیوار بکوبه
خلاصه که،این تناقض رفتاری، روح و روانمو درگیر کرد برای مدت کوتاهی
رمانی که اندازه موهای سرم خوندمش و هیچوقت برام تکراری نشده؟
قطعا و صد در صد:
پشت کوه
ببین.صحنه سازی:ده از ده
طنز،ترسناک،فوق العاده اجتماعی و هیجان انگیز
و حتی عاشقانه
اصطلاحاتی ک ب کار رفته و نکاتی ک اون وسط ب خوردت میده؛
همش باعث شده ب یه بار خوندنش قانع نشم
خلاصه ک،بخونید،منم دعا کنید
شما بهش میگید "معده درد" من بهش میگم "شریک زندگی"
امشب انگاری مست کردم
خیلی دارم چرت و پرت میگم
ولی میدونی ، از ادای آداب بدم میاد
حداقل تو جایی که مال خودمه
من قرار بوده از اول،هرچی که تو ذهنمه رو بنویسم
هررررچییی
ولی طبق یه قرارداد نوشته نشده،
فاکتور میگیرم و سانسور میکنم همه چیو
نشد که...
شت بچ
من امشب نه قرص معده رو خوردم
نه شربتشو
نه عرق نعنا رو
نه اون قرص آهنه که مامانم دم رفتن بیس بار تأکید کرد که قبل خواب بخورم رو
+ی شب که اشکال نداره بابا
علاوه بر رَحِمم،
میخوام معدمو هم در بیارم بندازم جلو سگگگگ!
من واقعا دیگه نمیتونم🥲
+خستم از قرص و آمپول و دکتر،این روتین تکراریِ هر روزه...
طبیعتاً الان باید پاشم از سر جام✔️
ی چیزی بخورم،ی مسکن بزنم✖️
اتاقمو جم و جور کنم✔️
لباسامو اتو کنم✔️
کوله پشتی مو آماده کنم✔️
کاهو بزارم برا کامیلا،شیر بریزم برا کامران✔️
ی چیزی درس کنم برا ناهار✔️
ظرفارو از جا ظرفی جمع کنم✔️
لباسارو از رو طناب بردارم چون هوا ابریه✔️
گلدونارو آب بدم✔️
سالاد درس کنم✔️
از تو حیاط میوه و سبزی بچینم✔️
سفارشای بزرگوار رو اوکی کنم برا عصری✔️
ولی هیچ کاری نمیکنم... دراز به دراز تو تاریکی خوابیدم،حتی پا نشدم امروز بخونم
پاهام ی جوری سنگینه و درد میکنه انگاری ی شبانه روز راه رفتم
گیج و خستم... حالم از پریود شدنی که تنها باشم بهم میخوره
مامانمو میخام
(جینکو،جینکو،خوبی؟بوس بده،بوس بده،میو،بیا)
و زهرماررررر،کووفتتت
بخدا اگه عصابشو ندارید طوطی نخرید...
پ.ن: کم مونده اسم وبو بزارم جک و جونور های زیگُل
دقیقا از اون روزی که با بابام رفتم صخره نوردی
دیگه این گلو و نفس، اون گلو و نفس نشد
خس خس پشت خس خس
+جدیدا دارم دوازده به بعد میخابم. این خیلی رو عصابمع
بعدا نوشت: نتیجه دیر خوابیدن رو الان مشاهده میکنم ، دارم پاااره میشم
نزدیک دو هفتس من ی بسته پستی دارم
که گفته بود نهایت ۲ روز بعد از ثبت سفارش ارسال میشه
که خوب دو روز بعد ارسال شد.
ی جوریییی خورده به تعطیلی و کوفت و زهرمارررر
که نمیرسه کههه
ینی چی خوب؟! هر روز هر روز تعطیل
من الان اون بسته رو میخام
اخرین باری که تکون خورده بود. چهارشنبه قبل بود
الان چند شنبه س؟! چهار شنبه
تاااازززززه جا به جا شده:/ اصن فکر کن
میمیرید؟! نه میمیرید؟!
جدیدا کر و کور بودن رو ترجیح میدم
خودمو به اسکولی زدنو،
بی حاشیه بودنو،از کناره گرفتنو...
پ.ن: کاش هیچکس به مرحله ای نرسه که کلمه ی امن براش معنایی نداشته باشه.
مامانم دیروز با متفکرانهترین لحن ممکن گفت:
به نظرم با کوتاه کردن موهات اوکی شه قضیه.
گفتم: زننن،نمی ارزه... من دارم لذت می برم،عشق میکنم با این موها.
و الان که جلوی آینه قدی ، روی تختم نشستم ؛
و با تکون دادن سرم سعی میکنم تکرار کنم برخورد موهامو با بازوهای لختم،
چقدررررر مطمعنم که موهامو دوست دارم... حتی اگه باعث شه پروسه زخمی شدن سر و گردنم ادامه پیدا کنه،تا ابد...
من ب طرز عجیبی احساس زیبایی میکنم
واقعا حس میکنم در بهترین حالتم قرار دارم.
ترکیبی از زیبایی و مظلومیت؛
در نچرال ترین حالت ممکن.
نمیرم برای این حجم از اعتماد به نفس و حس خفن؟!
پ.ن:ناخونامو لاک سفید زدم.
دیشب ساعت دوازده و نیم بود فکر کنم،رفتم که بخوابم؛
چشامو بستم و داشتم فکر میکردم،به همه چی.
لحظه ای،قیافه ی گربم اومد تو ذهنم و این استارتی شد برای یادآوری مرگش، اون صحنه ها،جون دادنشو اون تایمی که تو بغلم داشت از درد دست و پا میزد.
متوجه شدم که چشام پر شده و هر لحظه امکانش هست بزنم زیر گریه.
مکثی کردم و دیدم: ساعت ۱۲ و نیمه،من اگه بخوام گریه کنم تا دو ممکنه طول بکشه،صبح باید زود بیدار شم درس بخونم،نمیشه ک.خواب میمونم ک...
اشکو پس زدم و خوابیدم. یهویی و پیش بینی نشده.
صبح که بیدار شدم،داشتم با خودم فکر میکردم پشت هر انسانی،ی داستان غم انگیز وجود داره،ی مشکل بزرگ، یه راز...
ممکنه لبخند مرد نونوا،یا عصبانیت کارمند بانک و یا بیحوصلگی شاگرد سوپری،بازخورد شبی باشه که سپری کرده باشن.
شاید رفتار بدِ مأمور راهنمایی و رانندگی،نقابی باشه برای پوشوندن بغضش.
داشتم فکر میکردم ، چقدر خوب میشه هممون با مراعات برخورد کنیم ، جوابِ بدخلقی رو با روی گشاده بدیم...صبح وقتی میزنیم بیرون ، به جای اینکه رومونو از هم برگردونیم ، همو به یه لبخند کوچیک مهمون کنیم.
همین دیگه
اگه ازم بپرسی بدترین خصلت آدمیزاد چیه؟
میگم اینکه حساس باشی و دل نازک،
یعنی داری توضیح میدی که اصلا برات مهم نیست که چه اتفاقی افتاده
و همه چیز به جفت جورابته و ریلکسی و ناراحت نیستی؛
که یه دفعه یه قطره اشک از چشمت میفته پایین و کار خراب میشه...
فکر کنم وقتی ده سالم بود این آهنگو شنیدم.
مدتی بعد،تو همون ده سالگی،یکی از بهترین دوستانم،از دنیا رفت.
شب خوابید و صبحش بیدار نشد.
شوک عجیبی بم وارد شد... اون اونقدر خوب و پاک بود که به جمله ی:
( خدا هرکسیو خیلی دوست داره میبره پیش خودش)
ایمان میارم.
یه گوشی سونی اریکسون کشویی قرمز داشتم؛
هر شب قبل خواب پلی میکردم آهنگه رو؛
و کل وجودم تو استرس و ناراحتی فرو می رفت.
ی جوری بود که از شبا فراری بودم.
هر شب ترس از مردن داشتم، اینکه نکنه من بخوابم و صبح بیدار نشم؟
صبح به محض اینکه چشامو باز میکردم،ی نفس از سر آسودگی میکشیدم.
خیلی غم انگیز بودن اون شبا...
+خدا رحمتت کنه سمانه... خیلی زیبا و مهربون بودی
من به شخصه راجبِ چشمانِ فلان رنگ،
و قدِ چند متر و تیپِ و پول آنچنانی،نظری ندارم...
ابن معیار های پیچیده رو بریزید دور،
بگویید ببینم:
با صدایش آرام میشوید یا نه...؟!
داشتم فکر میکردم چقد عمرم با مریض بودن داره میگذره؛
با دکتر رفتن ، با استراحت...
یجوری برام تکراری شده و داره حالمو بهم میزنه که
امروز که سرماخوردگی رو با تک تک سلولام حس میکردم،
نه تنها لش نشدم ی گوشه
بلکه پاشدم غذا درس کردم.
مامانم بهم گفت:
همیشه دعا میکنم خدا اندازه ی دلِ مهربونت بهت بده
بغض بود که نشست تو گلوم...
عمیقااااا و عمیقااااا دلم میخواد برگردم به
یک اسفندِ هزارُ چهارصد و یک،ساعت هفت و چهل و دو صبح
سرِ کلاسِ ادبیات،
در حالی که داشتم موزیکِ جدیدُ محبوبمو با یک گوش، گوش میکردم؛
و گوشِ بعدیمو سپرده بودم به تدریسِ دبیر،
و اون بین با شنیدنِ اسمِ
قیصر امین پور
ایستادم و بی توجه به سکوتِ حاکم،بلند گفتم: من بیام بخونم یکی از شعراشو؟!
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
رو ی مودیم که
انگار حوصله ندارم
نه حوصله دارم بحث کنم. نه حوصله دارم قهر کنم؛
نه حسشو دارم قضاوت کنم.تجزیه و تحلیل کنم،
بشینم فلسفه ببافم مغزمو به درد بیارم.
فقد دلم میخاد بخوابم. خوابِ زیاد
اینقد کمبودِ خواب دارم...
ب امام اگه سرما بخورم
اون ویروس رو میکنم تو ماتحت یکی
فرقی نمیکنه کی باشه
یکی باید گردن بگیره خلاصه
+فکر کن کنارِ شومینه دراز بکشی،دوتا هم پتو بندازی ، باز سردت باشه
این چه زندگی ایع؟
حس میکنم بدبخت بودن تو بعضی از آدما ذاتیه
ینی اون آدمه فرضی،تو اوج خوشحالی شم ترحم برانگیزه
دیدی مثلا وقتی یکیو می بینی که خیلی حالش خوبه و تاپ ترین قسمت زندگیشو داره میگذرونه؛
ولی تو دلت براش می سوزه؟
چون متوجهی و حسش کردی که اون ادم چقددددد بیچاره س
چقد رقت انگیزه
واضح تر بگم. فرض کن مثلا با یکی از دوستات،ی مدت ی رابطه ی صمیمانه ای داشتی
که اون زندگی شو برات بازش کرده . از حسرتاش گفته. از عقده هاش. از زندگی شخصی ش
یا اینکه خودت جیک و پوکشو فهمیدی
بعد اون ادم،ب ی مرحله ای برسه. که از نظر خودش خیلی نامبر وانه
من نمیگم نیستااااا. اون ادم خوشحاله و خوب این عالیه دیگه
ولی تو وایب خوبی نمیگیری. همش زندگی قبلش و اخلاقاش یادت میاد
ی جورایی باور نداری. اون نقاب برات تعریف نشده س
گرفتی چی میگم؟برات پیش اومده؟
نگا
پوستم سکسی شده از وقتی اسپری میکنم کاسنی رو
اون پایین هم زر زدم که ریدم به موهام
کیوت کرده منو چتری هام
این تاپ بافتی چه سمیه؟
رسما فقد خوشگله
در گرم کردن هیچ کاربردی نداره
یییییخ زددددمممم
چههه میکنههه این بازیکن
چه جانانه و ماهرانه ریده به موهاش
+مجددا زد به سرم و رفتم چتری زدم
قبل خواب بگم که
الان دوست داشتم دریایی استخری چیزی باشم
تو اب برقصم مثلا
با این اهنگ جدیده ی ساسی
پ.ن: من الکی فاز روشن فکری بر نمیدارم که. چیزی که دوست دارم رو میگم
شب خوش
نیگا
پی ام اس که باشم همش در حال تغییر مودم
گاهی غمگین،گاهی خوشحال
لحظه ای امیدوار،کمی بعد بدبخت
وحشی بازی و بعدش هورنی
اروم و مهربون و بعد بی تفاوت
این زیادیه خدا.
طبیعیه اینقد خسته میشم؟
ینی تایمی که میایم خانوادگی فیلم ببینیم ،
من دیگه چشام می ره هی
باید خودمو نگه دارم خوابم نبره.
زمستون واقعا عجیبه
دلم خواست مث قبلنا چنان غرق شم تو کتاب خوندن
که به خودم بیام ببینم ساعت شده سه و نیم و بیس صفحه مونده ازش.
ولی متاسفانه الان تا میام دو خط بخونم
چشام می افته به ساعت و مجبور میشم برم بخوابم .
این خیلی بی انصافیه
+خیلی خوشحالم راستی،از اون خوشحالی های از ته دل
دلیل موفقیتم تو آشپزی
و رازِ این دستپخت بی نظیر(خودمو تحویل میگیرم چقد)
اینع که فوق العاده تشویق شدم.
فکر کن من ی مدت فقد مواد رو حروم میکردم
ی چیزایی درس میکردم که حتی قابل خوردن نبود
مثلا وقتی برا اولین بار املت درس کردم ،
حتی شبیه املتم نبود،خودم نمیتونستم بخورم .
ولی بزرگوار پدرم ، تا اخرشو خورد، خیلی هم به به و چه چه کرد
همشم میگفتم: داری مسخرع میکنی؟
یا سر کیک پزی و شیرینی پزی،تا سه سال فقد ارد و شکر رو به فنا دادم
تا اولین باری که تونستم کاپ کیک درس کنم(که خوب فقد اسمش این بود)
بابام اینقدر با اشتها خورد و ازم قول گرفت بازم درست کنم که
الان کاپ کیکام خداسسسس
خلاصه که ، ذوق کسیو کور نکنید
آدم با انگیزه زنده س