۳۷۵_جوجه
صبح به زور خوابم برد،با یه هییییع بلند بیدار شدم.
نشستم سر جام،
ی نگاه ب این ور اون ور کردم..دیدم زهرا چشاش بستس.
آروم گفتم:(آبجی بیداری؟تو بودی صدا دادی؟)
گفت:(آره.خواب بدی دیدم.)
با اینکه حالِ خوبی نداشتم،کنجکاوی اجازه نداد بخوابم
و پرسیدم:(خوب،چی بود؟)
فقد جواب داد ک : من ی جوجه دستم بوده و انداختم روش!
خندم گرفت و خوابیدم.
بیدار ک شدیم،گفتم( خوووبببب...ک جوجه انداختم روت؛بعدش چیشد؟)
گفت:( وایییی زینب.خدا لنتت کنه..ی جوجه دستت بود.هی میگفتی کاریت ندارم
بیا میخام نشونت بدم.تا ک وایسادم،پرتش کردی روم.شعور نداری.تا سرحد مرگ ترسیدم)
و تا تونست لیچار بارم کرد.
گفتم:(چته؟خواب بوده ها...جوجه کجا بود؟)
گفت:(نگووو که در واقعیت اینکارو نمیکنی
جوجه نداریم..طوطی و عروس ک داریم...
تو آدم نیستی.)
پ.ن:ما روابط خواهرانه بسیار لطیفی داریم.در حدی که ب یه مو بنده.
پ.ن۲:بزرگوار فوبیای شدید پرندگان داره.
پ.ن۳:همینطور ک من مث چی از ملخ میترسم