۳۷۸_میس کال
زهرا اومده میگه:بیس باار زنگ خورده گوشیت،چرا برات مهم نیست؟
ی چک کردم،شماره مامانمو گرفتم
ب محض وصل شدن؛خودش و بابا:
«چرا زنگ نمیزنی ب ما؟بی معرفت نبودی،
ت هیچوقت پیش نمیومده ک وقتی جایی میریم یه ساعت هم بی خبر بمونی ازمون،
چت شده؟خوبی؟پات بهتره؟چرا زنگ نزدی؟چرا زنگ زدیم جواب ندادی؟»
منو نیم ساعتِ تمام بازجویی کردن،جفتشون،ک چرا امروز ی بارم ب ما زنگ نزدی؟
اوشون ک پشت فرمون بود،بلند بلند سعی داشت بهم بفهمونه نگرانم شده.
بغض کرده بودم.برای آدمی ک امروز بودم.
و برای آدمی ک همیشه نگرانه و ی روزِ استثنا،متعجب میکنه همه رو؛
و شاید برای آدمی که تا سکوت نکنه،کسی نمیفهمتش و نمیپرسه:چته؟!
+استرس عجیبی تو وجودمه ک دلیلشو نمیفهمم.
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۳
23:18