زی‌گل

۴۰۲_زمین چمن

امشب رفتیم زمین چمن،بازی کردیم خانوادگی.

من،بابام،زهرا، شوهر خاله هام(عباس و مجتبی)

پسر خاله هام(مهدی،مرتضی،احمدرضا) دختر خالم(جانان) و خالم.

من از اول گفتم می رم تو تیم عباس،چون میدونستم آدمِ زرنگ و لجوجیه،به عبارتی جر زنه

و حرفشو به کرسی میشونه.

سری اول که بازی کردیم،چند تا پسر و دختر دیگه هم اومدن که غریبه بودن،تیم عباس برد.

سری دوم فقط خودمون بودیم و مجتبی اینا بردن.

تیم عباس شد: من و احمدرضا و مرتضی و جانان( من دروازه وایسادم)

تیم مجتبی شد: زهرا و خاله و مهدی و بابام ( مجتبی دروازه وایساد)

واقعا دروازه بون خوبی بودم،برخلاف تصورم حتی توپایی که بابام شوت میکرد رو هم می‌گرفتم.

این عباس هم هی ماشاالله ماشاالله میبست به ریشمون و منم هی خوشحال تر می شدم که تو گروه اونم.

حواسم پرت شد و ی گل مزخرف خوردم،اونم از کی؟زهرا...

واقعا زور داشت. عباس گفت:برو تو زمین،

توپو پاس داد مرتضی،اونم پاس به من،

داشتم با عجله می رفتم سمت زمین اونا،مهدی کوبوند خودشو بم که افتادم

احمدرضای بزغاله،صدا رو انداخت رو سرش،سینه جلو،با عصبانیت:حواست کجاست زینب؟همش داری خراب می‌کنی(با جدی ترین حالت ممکن،دستا و سرشو هم تکون میداد)

اینقد لجم گرفت،جیغ زدم گفتم: زرزر مفت نزنا،تو خودت چه کار مفیدی انجام دادی؟جز اینکه شللللپ مث ماست پهن زمین میشی هی؟گل زدی؟پاسِ خوب دادی؟چه غلطی کردی؟

صحنه ی دعوا اینقد خنده دار بود که حتی مهدی هم حواسش پرت شد و مرتضی توپ رو قاپید و گل زد.:)

پ.ن: سر شب فقط دندونام درد میکرد،الان هم تن و بدنم کوفته س،هم اینقد داد زدم گلوم درد می‌کنه.

پ.ن: مجتبی خیلی سعی کرد چیزی نگه،ولی تهش گفت:عباس وااااقعاااا جر می زنی...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳
0:49

آمارگیر وبلاگ