۳۹۸_بزرگیتو میرسونم
امروز،حدودا ی ربع با خالم حرف زدم(خاله بزرگم،حدودا ۶۵ به بالاس)
در واقع استاتوسشو ریپ زدمو این باعث شد سر بحث باز شه.
خلاصه که ما غرقِ غرق بودیم. داشتم با ناراحتی به حرفاش گوش میدادم
ی دفعه،بدون مقدمه،گفت:میبوسمت سلام برسون
دقیقا همینجوری،واقعا پرام ریخت
با خودم گفتم: عامو اینا چه خوبن
چه ب ی ورشونه همه چی
چقدر راحتن...
کاش منم بتونم اینقد ساده،مکالمه رو که هیچی،بعضیا رو کلن تموم کنم.
پ.ن: از حق نگذریم هم خیلی فهمیده س، هم از منِ بیس ساله تند تر تایپ میکنه.
پ.ن۲:ی مدت با اون استیکرا دوستامو سرویس کرده بودم.
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۳
22:57