۱۹۸_کمتررر بخوررر
جمعه ی امروز،واقعا جمعه بود.
صبح زود بیدار شدم ، مامان و زر خوابیده بودن.
فادر رفته بود کوه. محمد هم بیرون بود. فاط هم داشت تی وی میدید.
رفتم آزمونو برگشتم.
با فاط و مام رفتیم خرید.
تا وقتی محمد بیاد خودمونو با ژامران سرگرم کردیم.
چون که 15 اردیبهشت بود و روز ماما،کیک خامه ای بزرگی رو مهمون شد خانوم.
یخمکای دست سازمو رونمایی کردم ، دوتا قرمز بود و دوتا زرد.
هنوز خوردن یخمکا تموم نشده بود،مامان مجبورمون کرد چهار تایی مشغول درس کردن معجون شیم.
اینقد اختلاف نظر زیاد بود ، کم مونده بود بزنیم همو
از اونجایی که من همیشه تو زندگیم ادم طمع کاری بودم و همه هم از این قضیه باخبرن، سر اضافه کردن هر چیزی ، بلااستثنا میگفتم: بیشتر بریز،کمه
تهش زر عصابش ریخت بهم گفت: زینب بقرانن میزنمت،خفه شووو
سر ناهار هم مث اسکولا همراه فاط رفتیم حیاط،بالای منقل وایسادیم
بوی سگِ دود و اتیش گرفتیم و هی پیف پیف کردیم.انشالا شفا میده
چقدمممم که دنبال گربه دویدیم.حسودِ لاشی،نمی زاره بچشو بغل کنیم.مث مرغ همش رو ژامران خوابیده
اینقدر که امروز تو حیاط بودم و ی لحظه هم ننشستم،صورتم سیاهِ سیاه شده. باور کن
ساعت سه بود تقریبا. به بچه ها گفتم: بریم بخوابیم؟ لهم قشنگ
اوکی دادن و ابلا گفت:کَمااا... زود بیدار شیم بلال بخوریم
با اینکه حتا جای ی لیوان آبو هم نداشتم.تاکید کردم که حتماااا منو هم بیدار کنن که ی وقت خدایی نکرده شرمنده ی شکمم نشم
که بیدار نشدم و تا شیش مث اسب خوابیدم. بیدار هم که شدم دیدم همه رفتن و هیچ کس نیست.الانم ی دوش گرفتم و لش کردم زیر کولر...
+وقتایی که دور هم جمعیم. معمولا یکی تو ذهنش میاد که بره ترازو رو بیاره.ملت که چشمشون به اون افتاد دورش جمع میشن و اینجوریه که شیش نفرمون منتظر میمونیم وزن کنیم خودمونو. امروز فادر با افتخار به عدد اشاره کرد و گفت : اثرات کوهنوردی ،تحویل بگیرید:////
+برا کامران می خونم: خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا،اما یکی ش خوشگل من نمیشه.... خوشش میاد بچه م
+راسته میگن نوه عزیز تر از بچه س،حس میکنم کامران رو بیشتر از گربه خانوم دوست دارم.