زی‌گل

۴۴۸_لکه

چند روز پیش،

داشتم تو آشپزخونه آب می‌خوردم؛

چشمم افتاد به روبه‌روی آب‌سردکن.

مماس با میز ناهار خوری،قسمت هایی از دیوار تا سقف،

یه سری لکه بود...

ینی زمین ک پاک بود،

دیوار،چیزی حدود ۱ متر عرض؛

و سقف هم به همین صورت،

لکه های قرمزِ مایل به نارنجی مشخص بود!

تا دیدم،خنده م گرفت و داد زدم:«مامان این حواس پرت بازیا چیه؟!

حداقل می‌ریزی جمع کن»

خلاصه که کشوندمش تا آشپزخونه...یکمی گیج شد،

گفت من اینارو چند ساعت پیش دیدم،

ولی فقط دیوار بود،رو سقف نبود.

فرض رو بر این گذاشتیم یکی یه ظرف خورش از دستش افتاده؛

و لکه ها رو به وجود آورده.ولی زمین لکی نگرفته.

کار من که نبود،کار مامانمم نبود.

در واقع ما بیس چهار ساعت گذشته اصلا خونه نبودیم.

خندیدیم و گفتیم: یا کار زهراس،یا بابام.ببینیم کدوم گردن می‌گیرن!

زهرا هم در صحنه جرم حاضر شد و اطمینان داد کار اونم نیست.

طبیعتاً کار بابامم نمی‌تونست باشه.

خلاصه از خیر پیدا کردن متهم گذشتیم و اونجا رو کاملا لکه گیری کردیم،اونم به سختی.

دور و بر هم کاملا تمیز شد.و قضیه فراموش شد تا،امروز صبح.

زهرا امروز تدریس جهادی داشت.دیشب بهش گفتم بیدارم کن می‌رسونت.

از اونجایی که دیشب تا ۵ چشام مث جغد باز بود،

صبح که بیدارم کرد،گفتم بیخیالم شو آبجی،بابارو صدا کن برسونتت.

همون جور که جلو آینه در حال مرتب کردن مقنعه ش بود،

داشت سر به سرم می‌زاشت.

ی دفعه برگشت گفت:راستیییی... تو آشپزخونه باز خورش ریخته.

گفتم: زرزر چرند نگو.کی خورش خورده که بریزه؟!

گفت: بخدا دیدم.از میز ریخته تاااا رو زمین.

ی لحظه نیم خیز شدم،

بدون فکر گفتم: من می رم تو اتاق مامان اینا بخوابم

میترسم اینجا...

ولی نخوابیدم.آماده شدم که برسونمش،

با ترس رفتم تو آشپزخونه.زهرا هم باهام اومد.

چشمم افتاد به میز.قسمت بزرگی از رو میزی رو لکه قرمز گرفته بود.

ی لیوان آب خوردم و همینجور که داشتم آدامس می‌نداختم تو دهنم؛ با صوت خوندم:«بیسمی الله الرحماااان الرحیم

جنی چیزی اگه در این مکان حاضره،لطفا و خواهشاً سراغ من یکی نیاد.من مث سگ میترسم»

پ.ن: خلاصه که پرامون ریخته.

پ.ن۲: کاملا بی هدف تا الان بیرون بودم. بخوابم که چشام داره می سوزه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳
9:14

آمارگیر وبلاگ