۱۴۶_هیچوقت زیر بار حرف زور نمیرفتم
ی تصویر از بچگی م هیچوقت یادم نمیره :)
قبل از شروع،تو پرانتز بگم که همبازی م تا ۱۰ سالگی ، پسر دایی م بود؛ اون دو سال از من بزرگ تره.
بزرگوار هیچ حسِ خواهرانه ای نسبت به من نداشت
و وقتایی که به اصرارِ من خاله بازی میکردیم،گیر میداد که زن و شوهری طور باشیم.
ی شب که داشتیم سناریو تکراری همیشه رو اجرا میکردیم و کلیشه ای ترین زندگیِ دو نفرهٔ دنیا رو به تصویر میکشیدیم؛من عروسکمو برداشتم و چند قدم رفتم ،
پرسید:کجا؟!
گفتم: میخام بچمونو ببرم پارک
با عصبانیت گفت: لازم نکرده ، الان ظهره، چه زنی دیدی سر ظهر تنهایی بره پارک ؟
گفتم: خوب تو هم بیا
گفت نهههه من از سر کار برگشتم خوابم میاد ، تو هم جایی نمیری
+خدا لنتت کنه امیر ، تو خیلی تو نقش فرو میرفتی.
نتونستم حریفش شم و برم پارک.
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که بچمونو پرت کردم رو صورتش و گفتم «میخام برم خونمون.»