زی‌گل

۶۱۰_عید وحید فطر مبارک

ساعت دوازده بابام اومد تو خواب بغلمون کرد.

گفت پاشید آبجی داره میاد.

عیدو تبریک گفت،

گفت:خوبی ای،بدی ای،چیزی دیدید،حلال کنید‌.

با چشای بسته،زیر لب گفتم:حلال نمیکنم.

خدا شاهده ی ساعت جواب حرفامو نمی‌داد،فقط میگفت: تو که حلال نمیکنی.

الان ساعت سه شده،از دوازده که بابام گفت،فاطی هنوز نیومده.

ی پنج مین پیش هم داشتم با غزل حرف می زدم.زدم رو ویس،گفتم بابا بیا با غزل هندی حرف بزن.

زیر لب و آروم گفت:چی بگم؟!

اینقد با مزه دستپاچه شده بود،میخواستم لپشو بکشم.

خلاصه که ی احوال پرسی درست و حسابی کرد و کفِ غزل برید.

عیدتونم مبارک.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴
15:20

آمارگیر وبلاگ