زی‌گل

۶۲۵_حرمسرا

به محض اینکه بیدار شدم

گوشیمو چک کردم

دیدم امتحان بگایی ای که دارم کل هفته رو براش میخونم افتاده هفته بعدی.

خوشحال و خورسند رفتم تو هال. دیدم ی صدا های عجیبی از اتاق بغلی میاد

رفتم اونجا. یکی شون به پشت دراز کشیده بود رو تخت،یکی شونم ی نوروبین دستش بود و میگفت آروم باش.

مثل اینکه رفته کلاس تزریقات حلال احمر.میخواست برای اولین بار رو یکی شون امتحان کنه

نشستم کنارشون و تماشا کردم

اینقد خندیدم که خواب از سرم پرید، بلند بلند جیغ میزد و قسم می‌داد.

بعدشم زنگ زدم مامانم و با جزییات از ختنه سرون دیشب گفت برام و حسابی غیبت کردیم

بابامم زنگ زد و رفته بود با دوستاش کوه.پشت تلفن هم با اون کلی خندیدم و قطع کردم

الانم بلاتکلیف وسط هال نشستم و نمی‌دونم چه کنم...

گشنمم هست و نمی‌دونم چی بخورم...

دیشب هم دوباره تو خواب عاشق شدم.ینی تو خواب حرمسرا راه انداختم رسما🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴
12:5

آمارگیر وبلاگ