زی‌گل

۱۷۹_مث گلای قالی ام

ی گوشه تنها و آروم نشسته بودم

چونکه به شدت خسته بودم

ماهان اومد کنارم،دست انداخت دور گردنم و با جدیت گفت:

گرفته ای زینبی،کی حالتو گرفته برم پاره ش کنم؟

موقع خدافزی هم با تاکید گفت:کسی نگات کرد ، بگو خودم چشاشو در بیارم!

زدم پس کله شو گفتم : برو بچه، همینم مونده تو غیرتی شی فقد

+نمی‌دونم چرا یکی از پسر دایی هام هیچوقت نه نگام می‌کنه و نه حتی سلام می‌کنه . تا جایی که یادم میاد باهاش مشکلی نداشتم و بحثی پیش نیومده.با اینکه هیچ اهمیتی نداره این رفتارش و به چپم واقعا،ولی باعث کنجکاوی م شده . چرا خوب پسر؟ سر چی آخه؟

پ.ن: میخام بگم که:من حالم خوبه،خوشحالم.از ته قلبم احساس خوشبختی دارم.مهم نیست تهش چطوریه؛این مهمه که الان من،پر از حس خوبه دوست داشتن و دوست داشتع شدنم.

و در آخر:

ی جوری دوسِت دارم خدا . ک دمت گرم و تا آخرش گرم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱
1:41

آمارگیر وبلاگ