۴۸۸_دفتر
عصری رفتم خرید.
رندوم و از پیش تعیین نشده،ی دفتر خریدم:
(از جون و دل مایه گذاشتم،رفتم کنار پنجره عکس خوب بگیرم)
خلاصه که،ذهنم از سر شب مشغوله؛
که چیا رو بنویسم توش...
فکرمو ده مین پیش،بلند به زبون آوردم.
رفیقم گفت:«میتونی از حسات بنویسی؛یا چیزایی که اتفاق میوفته.»
بلافاصله و با اطمینان گفتم: «نه بابا،من وبلاگ دارم،خیلی وقته مینویسم»
و الان دارم به این فکر میکنم چقدر انسان بی معرفتی ام نسبت به اینجا،فراموشش میکنم گاهی اوقات.
غرق میشم تو روزمرگی ها و یادم می ره بنویسم؛
که وجود داره و شنوا تر از هر شنوایی،به دادم میرسه همیشه...
ترک نکنید اینجا رو بچه ها.هیچکس اینقد بی منت نمیشه پا حرفاتون:))
برچسبها:
خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه نهم آبان ۱۴۰۳
1:11