۳۳۶_بستنی
روم به دیوار
با زهرا تو ماشین نشسته بودیم
بابام رفت بستنی بخره
از اونجا اشاره کرد این خوبه؟!
خواستم لایک نشون بدم،حواسم پرت شد
انگشت وسطمو گرفتم سمتش:/
جرررررر خوردیم با زهرا اینقد خندیدیم
+ من که میدونستم ی روزی بفنا می دم خودمو با این کارام
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۲
18:13