زی‌گل

۱۳۲_جانم

دیشب با مامان بابا مشغول صحبت بودیم

بابام مامانمو صدا کرد گفت :«خانم»

مامان گفت «بله»، بابا خیلی جدی گفت :

«مگ قرار نبود هر وقت صدات میکنم بگی جانم ؟»

و مامانم مطیع تکرار کرد:«جانم»

واقعااااا پشمام ریخته بود...تا دو مین بدون حرف ب دیوار زل زده بودم:/

...

سر شام ، گربه بین من و فاطی نشسته بود و

چنان مشغول بود که توجهی ب دور و برش نداش

محمد هی صداش میکرد:«گربه»

کلشو میاورد بالا ، محمد مرغشو نشونش میداد و می‌گفت: « اینو میبینی »

و با بدجنسی می‌گفت:« دیگه نمی‌بینی»

باید بسپارم به گربه بره لیمو رو نوش جان کنههه

پ.ن:ظهر که رسیدم در حیاط،همزمان پستچی هم اومد.(کلیک) با دیدن این دست خط از تهههه دلم با ذوق خندیدم... واقعا لعنت به تکنولوژی:( اینجوری خیلی جذاب ترررره

برچسب‌ها: روزنوشت، گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیستم مهر ۱۴۰۱
13:51

آمارگیر وبلاگ