زی‌گل

۶۰۷_کم

(click)

الان این شکلی ام.مدت هاست این شکلی ام.

پنج شیش ماهی با خودم گوشی می‌بردم مدرسه،اصلا سه سال دبیرستان رو با خودم گوشی بردم.

همه می آوردن.یک چیز کاملا طبیعی.

قانون بود نیاوردنش ولی مدت ها بود که صرفا روی کاغذ قانون بود.

یکی از بچه ها سلفی ای استوری کرده بود که چند تامون توش بودیم.

به مدیر خبر داده بودن و مدیر،با عصبانیت وارد کلاس مون شد.

داد می زد و تمامِ مدت،زل زده بود تو چشای من و جمع رو خطاب قرار می‌داد.

از اینکه دختر خالم بود و اینجوری نگام میکرد،کل بدنم از حرص میلرزید.

می‌گفت:یا بلند میشید با گوشیاتون می‌رید دم دفتر،یا تک تک کیفاتونو میگردم.

اون اجازه ی همچین کاری نداشت و ما میدونستیم فقط حرفه؛

ولی لحن صحبت کردنش و نگاهش به زینبِ شونزده ساله،باعث شد با ضرب از جام بلند شم.

و با حرص دسته ی صندلی رو بکوبونم و همین جور که با جسارت زل میزنم به مدیر،پاشم و برم بیرون.

پشت سر منم بقیه بچه ها پاشدن و اومدن پیشم.

گوشیامونو گرفتن و گفتن زنگ بزنید پدر مادراتون بیان مدرسه.

بچه ها مثل بید میلرزیدن،یادمه یکی شون داشت گریه میکرد.

ولی من چون نمی‌خواستم کم بیارم و جلو دختر خالم ی آدم ضعیف نشون داده بشم،دست به سینه وایساده بودم و حتی زودتر از بقیه زنگ زدم بابام.

ولی ی حس بد داشتم.ی حالی که نمی‌دونستم چجوریه.

می‌ترسیدم ولی نشون نمی‌دادم. مثل سگ هم می‌ترسیدم.

اومد و قربونش برم گفت:من خودم میدونستم دخترم گوشی میاره مدرسه.

دختر خالمم تا تونست زیرابمو زد،فقط چون شیطون بودم.

تو راه برگشت با بابام حرف زدم و یکم نصیحتم کرد.

برای اولین بار بود که به خاطر تعهد و این داستانا اومد مدرسه و دمش گرم که پشتم بود.

ولی الان.دقیقا همون شکلی ام

نمی‌دونم چمه...محکم وایسادم.تخس و مغرور.

میگم: زنگ بزنید بابام بیاد حلش می‌کنه

میگم:من نمی‌ترسم،اون می‌دونه

ولی میترسم

نمی‌دونم از چی...ی حس بدی دارم که لحظه ای نیست.

کافیه تنها باشم و بیکار.میاد سراغم.مثلِ روحه،تو فیلم ترسناکا.

همش دارم خودمو سرگرم میکنم، یا بیرون میرم،یا فیلم می بینم،یا بازی میکنم،یا کتاب میخونم.

ولی کمه...خیلی خیلی کمه... کمبوده

این حسِ بدِ کمبوده.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه دهم فروردین ۱۴۰۴
4:40