۱۵۵_میتونید از این به بعد قوت قلب صدام کنید
خوابیده بودم
مامان اومده بیدارم کرده میگه: میشه بیای غذا رو تست کنی؟ «چون که مهمون داره»
پتو رو کشیدم رو سرم و زیر لب غر غر کردم: حاجی ولوم کن خوابم میادااا
ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم ، بویِ ماکارونی داشت عصبی م میکرد
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم خوردن
همینجور ک دهنم پرِ پر بود و هیچ توجهی به دور و برم نداشتم،
صدای آروم مامانمو شنیدم که گفت:
«تو قوت قلبی برام»
هاج و واج،با چشای گرد شده و دهن پر گفتم: هاااااا؟
با ی لبخندِ عجیب غریب تکرار کرد: قوت قلب ،قوت قلبی برام
امید میدی بهم
+آخ نرگس جان، اگه بدونی با همین ی جمله چطوری خلأ درونمو پر کردی...
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۱
12:46