زی‌گل

۱۹۴_کامران

اول اینکه:

کامرانِ عزیزم حالش خوبه.

شبیه مامان بزرگشه،ینی مامانِ گربه خانم.

همون بزرگواری که گربه خانم رو تو حیاط ما زایید.

....

و در ادامه:

حدوداً ساعت ۳ ، رفتم که ناهار بخورم

پشت میز ناهار خوری نشستم و پاهامو گذاشتم رو صندلی های کناری

چیزی نگذشته بود که حس کردم تشنمه، برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم

نمی‌دونم اون حجم از تنبلی چطور درونم جمع شد که دستمو به یخچال تکیه دادم و خم شدم به سمت آب سرد کن

به خودم اومدم، دیدم از پشت افتادم ، سرم خورد به یخچال

صندلی ها افتاد روم و خودم هار هار خندیدم

به طرز زیبایی همه جام کبود شده...

از من به شما نصیحت ، با تنبلی به هیچ جا نمی رسید

پ.ن: این اولین باریه که چیزی که تعریف کردمو اینجا می نویسم :/

پ.ن۲:باهم ی شب ساحل بریم، ستاره هارو بشمریم.

پ.ن۳: امروز یادِ نگین و علیزاده افتادم...(از این قلب شکسته ها)

شبتون بخیر و شبتون مخصوص بخیر ...خیلی مخصوص

برچسب‌ها: گربه، روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲
22:29