زی‌گل

۵۰۶_بابا

نیم ساعت پیش،با صدای زنگ تلفن خونه بیدار شدم؛

و بابایی که جواب داد و لبخند پت و پهنی که نشست رو لبِ من.

مدت ها بود آرزو به دل مونده بودم با این صدا بیدار شم،

نه با چرت و پرتای دخترا و برنامه ریزی‌شون برای انتخاب لباسُ و میکاپ.

ی سر درد ملایمی دارم و یه گلو دردِ خیلی ملایم تر؛

و یه دل‌پیچه ای که اصلا ملایم نیست...

+پشت سر هم دارم فیلم دانلود میکنم و نمی‌دونم کی وقت میشه ببینمشون.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سوم دی ۱۴۰۳
12:50

آمارگیر وبلاگ