نام: | زینب |
تاریخ تولد: | 1383 |
درباره من: | عاشق پیراهن چهارخانه مردانه س لباس مردانه فروشی ها را زیر و رو میکند و شلوارکی نخی که سایزش باشد را پیدا نمیکند او عاشق روسری های کوچیک و گل گلی ست علاقه ی زیادی به سنجاق سر سفید و جوراب های هندوانه ای دارد تلاش زیادی برای کشیدن خط چشم های قرینه دارد ولی هربار گند میزند اگر به دستانش نگاه کنی، تصور میکنی دستان بچه ی پنج ساله س...نمیدانم چرا استخوانی و ظریف نیست عاشق با دقت لاک زدن است ، مخصوصا بعدش که تند تند فوت میکند تا خشک شود عاشق صندل های پاشنه دار مشکی...البته از صندل تخت هم بدش نمی آید از این بگذریم،زینب بنده شکمش است ماکارونی هایش حرف ندارد ... چون خودش عاشقانه عاشق ماکارونی ست زرشک پلو هم میتواند لبخند بر لبش بیاورد،یا قورمه سبزی و سالاد شیرازی کرانچی تند ، یک لیوان آب خنک،یخمک نارنجی،چیپس و ماست موسیر او توانایی این را دارد که در عرض یک ساعت،چهار پیتزای بزرگ درست کند حاضر است جانش را بگیرند ولی صحبت کردن با خواهرانش را نه الگوی زندگی اش خواهر بزرگ ترش است... حسابی عجیب میبرد از او مادر و پدرش از بچگی لوسش کردن، از گل نازک تر که میگویند سریع لبانش آویزان میشود زینب مشاور است ، این را مهربانو گفت ، خودش هم قبول دارد،از صحبت کردن و کمک کردن خوشش می آید ولی امان از روزی که بی منطق شود، خود سقراط هم که بیاید نمیتواند قانعش کند او عاشق شعر ، رمان ، فیلم و دویدن است قبلاً ها روزی دو ساعت میدوید..عجب کیفی میداد بعضی اخلاق هایش عجیب روی مخ است اعتماد به نفسش زیااااد و کسی را در حد خودش نمی بیند عصبی ک میشود فقد داد میزند زیاد میخندد ، خوب بعضی ها از خنده خوششان نمی آید..مهم است؟البته که نه به جسم بیچاره اش زیاد توجه ندارد ، مثلاً میداند که معده اش مشکل دارد ولی باز هم هله هوله میخورد یا میداند که آفتاب پوستش را خراب میکند ولی بیشتر وقت ها از زدن ضد افتاب امتناع میکند عاشق نوشتن است ، آواز خواندن ، گوش دادن به آهنگ های مورد علاقه اش کوه نوردی،آخ که چه کیفی میدهد بازی مافیا را دوست دارد ، با جدیت تمام فکت می آورد ، البته تا زمانی که خودش اهل شهر باشد اگر که مافیا بود افتضاح بازی میکند بوی گودگرل مستش میکند،همانقدر که بوی نارنگی گربه اش را بی اندازه دوست دارد ، چنان قربان صدقه اش میرود. او عاشق روستای پدری اش هست ولی خانواده ی عزیزش از رفتن به انجا خوششان نمی آید از فامیل متنفر است...از نظرش آنها انرژی منفی خالص اند از درد و دل کردن یا به عبارتی از چسناله به شدت بدش می آید ولی میل شدیدی دارد سرش را روی شانه ی یکی بگذارد و از ته دل گریه و شکایت کند و تهش ان فرد فراموشی بگیرد از لمس بدش می آید و فقط دوست دارد افراد خاصی او را بغل کنند صبح ها که از خواب بیدار میشود به جای شستن صورتش خودش را در آغوش پدرش لوس میکند ده دقیقه همان جا میماند..بارها در ان حالت بغضش گرفته زینب عجیب ترس از دست دادن دارد ، ترس از مرگ همیشه دلش میخواهد ادم های زندگی اش را ، خانواده اش را سفت بچسبد تا فرار نکنند گلدان رنگ میکند ، آن هم سفالی . خاک میریزد و کاکتوس میکارد دلش میخواهد مثل کاکتوس قوی باشد. |