زی‌گل

۶۱۷_متاسفم...

زهرای طفلی دیشب تا صبح حالش بد بود،

بد مریض شده و من راحت خوابم نبرد دیشب.

ساعت شیش صبح خوابیدم تا دوازده.

منم بدنم اینجوریه که با شیش ساعت خواب شب اوکیم،ولی صرفا شیش ساعت خواب روز نرمالم نمیکنه و شبیه دیونه ها میشم.

بعد ناهار اومدم بخوابم،ی لحظه رفتم تو اینستاگرام،

ذهنم جرقه زد که من لباس خنک و شلوار می‌خوام برا دانشگاه.

از اونجایی که همیشه خرید اینترنتی میکنم و الحمدلله هیچوقت پیش نیومده که موفقیت آمیز نباشه،اجتنابی و از روی غرور،ی شومیز مشکی و مام استایل کرم سفارش دادم،اونقدر هم آدم بیشعوری بودم که با وجود اینکه پول داشتم،رفتم تو هال و به بابام گفتم بزنه‌.

حالا نمیدونم به خاطر غروره بود یا چی،که بعد از ثبت سفارش تازه یادم افتاد برم یه نگاه به پیجش بندازم و دیدم چند نفری کامنت گذاشتن:فیکه و کلاهبرداریه.ولی خوب پیام رضایت های زیادی هم داشت و من فعلا به همون دل خوش کردم.

بعدم نشستم رو مبل و زدم تکرار پایتخت،با اینکه دیشب دیده بودم و همچنین سکانس به سکانس شو تو اینستاگرام.

خلاصه هنوز پایتخت شروع نشده،گوشیم زنگ خورد و دیدم عممه،گفت عصری نوبت دکتر دارم باهام میای؟!

دلم نیومد بگم نه،با اینکه داشتم از شدت خواب پس میوفتادم.ی دوش گرفتم که خماری از چهرم بره و ی ربع به چهار آماده شدم و رفتیم.

شوهرش راننده بود و چون دیر شده بود،مسیر چهل و پنج دقیقه ای رو تو ۲۰ دقیقه رفت و من چسبیده بودم به صندلی و قلیه ماهیِ ناهار رسما تو حلقم بود.

مطب مغز و اعصاب بود و یه زن کنار من نشسته بود و داعم جیغ میزد از شدت سردرد؛و من پشمام ریخته بود.بلند شد و اومد از کنارم رد شه بره که یهو افتاد زمین و من پاهامو بلافاصله جمع کردم تو شکمم و چشام گرد شد.

بعد از تموم شدنش،داشتم با فاطی تلفنی حرف میزدم که گفت شام بیاید اینجا،ده دقیقه فاصله داشتیم باهاش و من دیداری هم با صبا خانوم تازه کردم و حسابی بغلش کردم جیگر خانوم رو .

۹:۳۰ برگشتم خونه و با زهرا پایتخت دیدیم. هر بار ازش می‌پرسیدم چیزی میخواد یا نه،می‌گفت نه و من دلم میسوخت براش که اینقد مظلومه.

۱۱:۳۰ اومدیم بخوابیم و قبلش جواب پیام یکی از دوستامو دادم و این شد جرقه ای برای صحبت کردن و غیبت های فراوان.تا الان داشتیم حرف می‌زدیم و امان از دختر ها و صحبت های تمام نشدنی شون.

وسط تایپ کردنمم زهرا گفت: خیلی سردمه،میشه کولر رو خاموش کنی؟! خاموش ک کردم،آروم گفت: متاسفم.... دیشب هم گفت: ببخش که اینقد دارم اذیتت میکنم

ما وقتی سرحالیم همو تا سر حد مرگ تخریب میکنیم،ولی امان از این که ناخون یکی مون درد بگیره... چیه این خون؟! چرا طاقت درد همو نداریم؟! واقعا خواهر بودن عجیبه...

پ.ن: می‌خوام بخوابم و نمیتونم از اول بخونمش،فردا ویرایش میکنم.

بعدا،نوشت:بازم تا صبح بیدار بودم اینقدر این طفل ناآروم بود،بازم نرفت سرکار. تا یک خوابیدم و قراره پنج با بابام برم کوه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴
2:55

آمارگیر وبلاگ