زی‌گل

۲۰۸_الهی..نگاهی

صبی رفتم آمپول بزنم برا معده م؛

رو به روی ایستگاه پرستاری وایسادم،دیدم هیچکس نیست.

ولی انگاری صدای سریال میومد.

خم شدم دیدم ی خانومی پای سیستم نشسته و خیره شده به مانیتور...

سرشو هم با دستاش گرفته.

صداش ک زدم و سرشو آورد بالا،دیدم چشاش پره اشکه

و چهره ش سراسر غمه.

با حالت گیجی بهم گفت:برو دراز بکش،میام

سری قبل که اومده بودم هم دیدمش،اینقد مهربون و باملاحضع بود مونده بود تو ذهنم

حتی این دفعه هم با وجود اینکه ناراحت بود ، وقتی طبق عادتم،پرسیدم: درد داره؟

با آرامش دو بار تاکید کرد درد ندارع و آروم باشم .

بعدش هم تا چند دقیقه موند کنارم و دستمو گرفت که مطمعن شه خون نمیاد.

آدمای خوب وجود دارن،

این پرستار،با اینکه خودش ناراحت بود و من به وضوح حس میکردم اینو؛

سعی کرد منو آروم کنه و طرز برخورد ش بهم انرژی داد.

از صبح تا الان ، مونده تو ذهنم و هر بار با یادآوری ش ، دعا میکنم بهترین ها اتفاق بیوفته براش.

پ.ن: دوست داشته باشیم همو. اینجوری خیلی قشنگ تره

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دوازدهم خرداد ۱۴۰۲
22:42